ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
صدایم کن . . .
این بار ، هرچه از دوردست ها صدایم کنی
صدایت به گوشم نمی رسد . . . . . .
دوری . . . خیلی دور !
فرسنگ ها فاصله داریم
دلمان را نمی دانم
. . . . . . .
این بار اگر صدایم کنی
نمی دانم در جوابت ، سکوت کنم یا حرفی بزنم
قدیم ها اگر صدایم میکردی
راحت و آرام ، از دلی بی دغدغه و شاد جواب می گرفتی
اما حالا . . .
می ترسم خیلی می ترسم
چون همه چیز عوض شد همه چیز . . .
دیگر تو ، آن نیستی هیچکس ، آنها نیستند . . .
چقدر زود واقعا چقدر زود و بی هوا
دنیا برای قلبم دگرگون شد
. . . . . . .
ساعت عجله ای ندارد برای رفتن به سوی فردا
دقایق و ثانیه ها دارند جان می کنند
1 دقیقه مانده به 12 شب و من نیز ، قلم را برداشتم تا چیزی بر تقویم زندگیم بنگارم
چیزی که ناخودآگاه قلمم را به حرکت در می آورد . . .
چرا ؟ آخر چرا . . . ؟
امروز هوا می بارید ، می غرید ، صورت آسمان کبود بود ، سیاه بود از عصبانیت
1 جوان را صاعقه کشت . . .
. . . . . . .
هر وقت دل من می گرید ، ابر ها می گریند
چه گریه ی دلم از سر شوق باشد و چه ناراحتی
خدایا آیا تقدیر من این است ؟!
اینجا شب است سکوت نیمه شب آزارم می دهد
هیاهوی قلبم کجاست ؟!
بی قراری هایم برایت کجا رفتند ؟
آیا چاه اشک چشمانم خشک شده ؟!
. . . . . . .
قلبم شکافی داشت و اکنون ، چندیست عمیق تر شده
شور و شوقی ندارم اصرار دارم به خودم بقبولانم که تجربه بود ، که تو دیگر نیستی ، که همه چیز خواب و رویایی بیش نبود . . .
سرم را با هر چیزی گرم می کنم که وقت اندیشیدن به تو را کم بیاورم
مگر چه شده . . .
روزی در همین نزدیکی بود ، در گذشته های نه چندان دور و شیرین ،
که فقط بهانه می خواستم برای اندیشیدن به تو . . .
حالا چه شده است ؟! بر سر قلب من چه آمده . . .
در این سکوت زجرآور ، اینجا بی تو نشسته ام
بودی اما حالا . . . نیستی
. . . . . . .
ما دیگر از هم جدا شدیم نه نه جدا نشدیم
جدایمان کردند . . . اما چرا تو نشستی و تماشا کردی ؟!
چرا ؟! شاید نشد ، ها ؟ شرایط نگذاشت نمی دانم . . .
دیگر هیچ چیز را نمی فهمم دیگر حس خودم را هم نمی فهمم
دیگر معنای هیچ نگاهی ، هیچ حرفی ، هیچ محبتی ، هیچ عصبانیت و ناراحتی و زجری را نمی فهمم . . .
فقط این را می فهمم که هیچکس مرا نفهمید ، نمی فهمد و نخواهد فهمید . . .
زمان حک شده بر تقویم زندگی من :
شنبه ۸/۰۷/۱۳۹۱
ساعت ۰۰:۱۴
خیلی دوسسسست دارم فاطمه همه نوشته هاتو درک میکنم از ته وجودم.
عاشششقتم نفسممممممممم
سلام. خیلی قشنگ نوشتی دوست من...منتظر حضور دوبارت هستم...