ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
پاییز امسال آمد ، اما تو نیستی ، اما فرق دارد با تمام پاییز ها ، اما هوای گرم تابستان هنوز رخت نبسته . . .
چند روز پیش آسمان به قدری می بارید که هرکه در خانه نبود در عرض چند ثانیه یک دوش کامل می گرفت و به اصطلاح میشد موش آب کشیده . . .
هوا چنان سیاه بود و چنان می نالید که انگار می خواست حقش را از زمینیان بگیرد
آه . . .
در این پاییز دلگیر و بی روح نیستی . . .
من باید تنهای تنها در پیاده رو ، روی برگهای خشک پاییزی ، قدم بزنم و صدای پودر شدنشان را زیر قدم هایم ، بشنوم و حس کنم . . .
اگر بودی ، باهم ، صدای برگها را در می آوردیم . . .
باهم . . .
اما افسوس که نیستی . . .
و من باید تنها پاییز را بگذرانم و زیر باران پاییزی تنهای تنها بچرخم و چشمانم را ببندم و سرم را رو به آسمان بگیرم ، صورتم خیس شود و بوی مست کننده ی خاک نمناک را استشمام کنم . . .
زمستان می آید . . .
و تنهاتر از همیشه ، به یاد قدیم ها ، در پیاده روی شهر غربت ، وقتی دستانم از سرما کرخ شده و تنم می لرزد از سردی نبودنت و از سردی زمستان دلگیر ، زیر نور ماه شب قدم خواهم زد و به یاد خاطراتمان اشک خواهم ریخت ، اما دیگر کسی نیست ، دیگر تو نیستی که مثل قدیم با من اشک بریزی ، نیستی که با شنیدن هق هق گریه هایم آرامم کنی . . .
و چقدر تلخ است از روی رد پای تو رفتن به سمتی که خودت نمی دانی کجاست و فقط می روی و می روی بی آرام جانت . . .
بهار می آید . . .
مگر می شود تازه شد . . .
مگر می شود هوای تازه ی بهاری را که هوای نبودنت است به بهانه ی ملس بودنش از جان و دل حس کرد . . .
تابستان می آید . . .
اه . . . گرمای طاقت فرسا و زجرآور . . .
راستی در تابستان امسال ، روزی که به شهر غربت پا گذاشتم پس از گذراندن کلاس هایم ، خواستم به وطن بروم اما پشیمان شدم ، با خود گفتم شاید دیگر زمانی پیش نیاید برایم . . .
به سمت آن امامزاده رفتم که گفته بودی روی یکی از درختات تنومندش چیزی خراشیدی . . .
گفته بودی اسممان و تاریخ آن روز . . .
شیشه ی ماشین را پایین کشیدم تا بوی شالیزار را استشمام کنم و نم هوا صورتم را بنوازد . . .
هوا کم کم بارانی شد ، زمین خیس و دوباره بوی خاک . . .
بدون حضورت سلام دادم به امامزاده . . .
و بی اختیار و عین دیوانه ها دویدم به سمت چند درختی که آنجا بودند ، کبوتر ها پرواز کردند
همان کبوترهایی که برایشان نان می ریختی . . .
همان هایی که نازشان می کردیم . . .
. . .
هر نام و نشانه ای بود ، جز نام و نشانه ی تو . . .
شایدم انقدر هول شده بودم نتوانستم پیدایش کنم اما همه جا را گشتم . . . نبود
ناامید برگشتم . . . و بر کوله بار غم هایم افزوده گشت . . .
و ناگهان ، به روز آخری فکر کردم که اشک می ریختی چون دلت برایم تنگ میشد . . .
یقیناً تو می دانستی دیدار آخر است و من فقط شاد بودم چون پس از مدت ها دوری ،
تو را دیدم
و امیدوار می کردم خودمان را به دیدار بعدی که نزدیک بود . . .
اما تو ، دیگر نیامدی . . .
راستی پاییز سال بعد نزدیک است ، باز هم صبر کنم یا می آیی . . . ؟!
زمان حک شده بر تقویم زندگی من :
یکشنبه ۹/۰۷/۱۳۹۱
ساعت ۱۳:۱۶
عسیسم لینکت کردم!
راسی دختر خاله ی منم هم رشته ی توئه!!
ضمنا قالب وبتم خوشم اومد!!
تو هم بلینک لطفا!!
سلام.نظرلطفته
لینکت کردم.اگه دوس نداری با این عنوان لینکت کنم بم خبر بده و عنوانشو بگو
خانومی لینکت کردم بیشتر دقت کن!!!
بوچ بوچ!!!